« رها»
نگاهم را تو سم دادی
چپاندی پنبه در گوشم
و باریدی به راهم ، سنگ
و قفلی سخت بر دستم
شکستی دور بازویم
به سنگی آهنین پیکر
سر دستم به سرپنجه،
به خاک و خون کشانیدی
به حلقم، حرف را کشتی!
شکستی کشتی نطقم
کشیدی از گلو بیرون
زبانم را به دندانت
تو کر کردی دو گوشم را
به بانگ نامسلمانی!
تو، ایمانم چه خواهی کرد؟
به زلف پر بر ذهنم
کدامین سنگ، خواهی زد؟
به زور و قدرت و شیحه
به زندان میبری جسمم!
روان تیز دانم را، کدامین حبس؟
کدامین قبض؟!
تو گرگی، تیز، دندانت!
منم چوپان اندیشه
به ساز خود نوا نالم
سگان از هم درند جانت!
تو شیری؟! قدرتت بسیار!
منم خرگوش مولانا
به چاهی افکنم شرت
حماقت را، جهالت را!
عقابی تو؟! ستم ،چنگال تو تیز است؟!
ولی تیز است ذهن من، ز چنگالت، گریزان است!
حسد، گرداب آزی تو!
قناعت، پیشهام سازم!
به تهمت جایگاه تو، بلند بالا و آوازه
بسازم خانهای از مهر
به خشت راستین عشق
کنم دیوار و در کوته
ببرّم میلهاش با میل
هزاران آرزو کارم به جای قفل فولادین
و گلدانی ز خوش رویی
به راه پنجره دارم
بگویم همرهان، همسایگان آیید
بیایید خانهام گرم است!
بیایید محض مهمانی!
رها باشیم از قید نگاه بیرگ و ریشه
و دستانی غضب آلود
به قصد ذهن و اندیشه!
رها باشیم در حبس و نمیرد ذهن در ریشه!
رها باشیم در آن سو که قصد حبسمان دارند!
رها باشیم در بیشه!